کافی ست دلت بهار باشد ...
از اشک تو سبز می شود خار ...
از خنده ات آب می شود برف...
در دست تو لانه می کند سار ...
کافی ست بخواهی ...
آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره...
دست تو به ماه می رسد ...
باز از پنجره می چکد، ستاره....
بذر از تو و صد جوانه از من...
کافی ست که با زمین بگویی ...
سرخ ترین عاشق از تو سرسبز ترین ترانه از من ...
کافی ست که وقت پرکشیدن ...
در چشم تو انتظار باشد ...
کافی ست بخوانی آسمان را...
****یا اینکه دلت بهار باشد*****
جواني از بيكاري رفت باغ وحش پرسيد
استخدام داريد؟
يارو گفت مدرك چي داري گفت ديپلم
ياروگفت يه كاري برات دارم
حقوقشم خوبه پسره قبول كرد
يارو گفت : ما اينجا ميمون نداريم ميتوني بري تو پوست ميمونتو قفس تا ميمون برامون بياد چند روزي گذشت يه روز جمعه كه شلوغ شده بود .
پسره توي قفس پشتك وارو ميزد، از ميله ها بالا پائين ميرفت .
جو گير شد زيادي از رفت بالا از اون طرف افتاد تو قفس شيره ، داد زد كمكکککککککک
شيره افتاد روش دستشو گذاشت رو دهانش گفت
آبرو ريزي نكن من ليسانس دارم. . .